#خانه_وحشت_پارت_51
دیگه عصبانی شد،با چوبی که دستم بود زدم به بازوشو فرارکردم.ترانه میخندید،رامینم بلند دادمیزد:حسام ولش کن اینطوری فردا پسفردا تو خونتونم باید روزی۲۰ بار مسابقه دو بدی.
حسام ایستادو باتعجب نگاهش کرد.منم بهش اخم کردم که حسام صدای خندش رفت بالا.رو آب بخندی،دراکولا.بی توجه بهش رفتم سرجام نشستم،عماد اومد ونزدیکم نشست.
عمادـ سردته؟
ـ یکم
عمادـ لباستو بیشتر کن داری میلرزی.
وای تابلو شدم.
عمادـ نترس خیلی ضایع نیست.
باتعجب بهش نگاه کردم،فکرموخوند؟!!! بهم نگاه کردو لبخند زد.
بلندشدمو رفتم سمت ماشین و توش نشستم چقدر داخل ماشین گرم و خوبه.وای کاش زودتربریم خونه خیلی خستم.به اطراف نگاه میکردم دیدم عماد هنوزداره نگاهم میکنه ولی شیشه ها ازبیرون دودی بود وفقط ازداخل میتونستیم بیرونوببینیم.انگارمتوجه شد سریع روشو برگردوند.این چراانقدرعجیبه؟سرم دردگرفت، وای این دردلعنتی ازکجااومد یدفعه؟
پیاده شدمو حسام روصداکردم.
ـ حسام کافیه بریم دیگه،بعدم به ترانه اشاره کردم تاازآب بازی دل بکنه.رویا هم باصدای من بیدارشده بود.باهم رفتیم پیش پسرا و بعداز تشکروخداحافظی راه افتادیم سمت خونه.ازصورت هرسه تامون خستگی میبارید.صبح باعماد کلاس داشتیم که باکلی خواهش قبول کرد اون ساعتو نریم کلاسش ماهم خوشحال بودیم که صبح تا۱۰ میتونستیم بخوابیم.رسیدیم خونه و بعداز یه دوش گرفتن هرسه رفتیم اتاقمون برای استراحت.متوجه کم شدن چیزی ازاتاقم شدم اما نمیدونستم چی؟هرچی به مغزم فشارآوردم یادم نیومد.دیگه برام کم شدن وسیله هام عادی شده بود واسه همین بیخیال شدم و خوابیدم.
ـرویا
romangram.com | @romangram_com