#خانه_وحشت_پارت_49


ـ خب نمیدونم چی بایدبگم؟

ـ دونستن نمیخواد فقط مثل دوستات اجازه بده بشناسمت.

ـ دوستام؟!!!!

ـ آره ترانه وشیدا ببین چقدر راحت بارامین وحسام صحبت میکنن.

ـ باشه مشکلی نیست.

لبخندی زدو برگشتیم سمت بچه ها که دیدم ترانه بااخم نگاهم میکنه وبه دستم اشاره میکنه.ابرومو دادم بالاو چشامو چرخوندم که یعنی فضولی نکن.کباب آماده شد و ناهارو خوردیم بعد ناهارم پسرا قلیون کشیدن و ماسه تا هم رفتیم تورودخونه.آب رودخونه مثل یخ تازه آب شده بود شیدا جیغ میزدو میگفت یخ زدم ماهم میخندیدیم.پاهام توی آب قرمز شده بود ازسرما ولی من سردیشو دوست داشتم بهم آرامش میداد.پشت به بچه ها بودمو داشتم توآب راه میرفتم که صدای خنده ی بچه هاروشنیدم رومو برگردوندم عمادپشت سرم بودو یه لبخند شیطونی گوشه ی لبش بود تابفهمم قضیه چیه هولم دادو پرت شدم تو آب وااای تموم وجودم یخ شده بود بچه ها میخندیدن ولی عماد وقتی لرز بدنمو دید سریع بلندم کردو برد سمت آتیش

عمادـ لباس آوردی؟

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.

عمادـ کجاست؟

چشم غره ای بهش رفتمو رومو برگردوندم فهمید که ناراحتم.ترانه رو صدازدم،اونم باخنده اومدسمتم.رو آب بخندی دختره خل آخه اینم شوخیه؟اه.

ـ برو توماشین لباسمو بیار.

باتعجب نگاهم کرد


romangram.com | @romangram_com