#خانه_وحشت_پارت_47
ـ آره بهترم.
عماد باهمون اخم ازکنارمون رد شد.
ـ رویا
اونطوری که رامین حسامو صدازد باخودم گفتم حتما اتفاقی افتاده اماخداروشکرچیزی نبود.ازاینکه رامین انقدر هواشو داره خوشحالم چون بلاخره کسی پیداشده که ترانه رو واسه خودش بخواد.البته اگه تران بپذیرتش،بعداز عاشق شدنشو خ*ی*ا*ن*ت طرفش به همه بدبین شد و باعث شده بود منم حساس بشم،اما خداروشکر تو این مدت فهمیدم حس رامین دروغ نیست.تودلم حرف میزدمو همینطورراه میرفتم تااینکه متوجه عمادشدم که داره باکسی حرف میزنه بی اختیارپشت درخت قایم شدم.
وقتی حرفاش تمام میشد هیچ صدایی ازمقابل نمیشنیدم گوشی هم دستش نبود پس باکی حرف میزنه؟بااینکه فاصلمون زیادبود اما گوشام تیزبودن و میشنیدم.
عمادـ بهت میگم چرااومدی اینجا؟اگه دوباره بیهوش میشد میدونی چی میشد؟
ـ______
ـ نه اینجا هیچ بیمارستانی نیست اگه دوباره بیهوش میشد تاوقتی برسیم میمرد میفهمی؟اون خونه ی کوفتی هرغلطی دلت خواست بکن اما جایی که به مکانی دسترسی نداره اینکارارو نکن
ـ____
اه چرا من چیزی نمیشنیدم پس؟درمورد ترانه داره حرف میزنه یعنی؟آخه باکی؟ عه این چرا ساکت شد.باصدای عماد خشکم زد.
عمادـ چرااینجا ایستادی؟
فقط نگاش کردم،بااخم نگاهم کرد.نبایدبفهمه چیزی شنیدم.بعد چند ثانیه به حالت عادی برگشتم
romangram.com | @romangram_com