#خانه_وحشت_پارت_43
عمادـ رویا
عه این چه چایی نخورده بازپسرخاله شد؟
ـ بله؟!
عمادـ چراساکتی؟
ـ چی بگم؟
عمادـ ازخودت
بلندشدو نزدیکم شد،حس خوبی نداشتم،بدون حرفی بلند شدمو رفتم کمی بگردم.فهمیدم ناراحت شد اما مهم این بود که خودم داشتم اذیت میشدم.
ـ ترانه
رودخونه ی خیلی قشنگیه مخصوصا این جنگلی که کنارشه خیلی فانتزیش کرده.نمیدونم این دیلاق کی میخواد گورشو گم کنه یکم لذت ببرم ازاین فضا.بافکری که به ذهنم رسید لبخند شیطونی زدمو سریع دوییدم.یه لحظه به پشت سرم نگاه کردم دیدم تعجب کرده اما داره برزخی میشه.یا خدا پس همون فراربهتره دوباره شروع کردم به دویدن تااینکه متوجه شدم دیگه پشت سرم نیست نفسمو آزاد کردم تابهتر بشم.یکم تنفسم عادی شد دیدم عجب جای باحالی اومدم.انگاروسطای جنگل بود همه جاسبزو قشنگ.نشستم روی چمنا وای چه کیفی میده اینجا،مخصوصاکه یه دراکولا پیشت نباشه.تنهایی هم خوبه ها.دوباره صدا
ـ هیچوقت تنها نیستی.
ـ ترانه
وقتی صداشو شنیدم دنبالش گشتم اما کسیو ندیدم.سردم شده بود ومیلرزیدم
romangram.com | @romangram_com