#خانه_وحشت_پارت_42

رامین ـ بهتری؟

ایش دراکولای پررو بزنم فکشو نصف کنم.

ـ ممنون

رامین ـ اگه کاری ندارین من برم.

ـ نه ممنون بابت کمکتون.

رامین باناراحتی به طرف حسام رفت.رویا کمی باشیطنت نگاهش کردو به سمت من اومد و آروم کنارگوشم گفت

رویا ـ تران این پسره کمکت کرد بیای تو خونه.

باتعجب نگاهش کردم

ـ منظورت چیه؟

رویاـ نخودمغز تو بیهوش بودی اونم بلندت کردآوردتت داخل.

ـ چیـــــــــــــی؟؟؟؟!!!

همه بهم نگاه کردن قرمزشده بودموداشتم ازحرص منفجرمیشدم.حتی رویاهم ازحرفش پشیمون شد.به طرف رامین رفتم

د!!بعدازسلام و احوالپرسی فهمیدیم رفیق گرمابه و گلستانن.حسام و رامین وسیله هارو بردن وماهارو صداکردن تابریم.آدم نفسش تازه میشد اینجا.بیخود نیست تابستون میشه ملت مثل قحطی زده ها حمله میکنن شمال.ترانه رفته بود کمی اطرافوبگرده رامینم که طبق معمول رفت مراقبش باشه،حسام وشیداهم رفتن کناررودخونه داشتن صحبت میکردن.آقای پناهی که حالافهمیده بودم اسمش عماده درازکشیده بودو به درختاوآسمون آبی نگاه میکرد.

romangram.com | @romangram_com