#خانه_وحشت_پارت_36

ـ درست میگی.

صدای حسام و رامین باعث شد ازفکرتران بیام بیرون داخل کلبه شدیم هیچ نوری نبود.صدای اون پت ومت هم از جایی میومد که مانمیدیدیم هرچی صداشون میزدیم بی فایده بود انگارنمیشنیدن.

ـشیدا

پشت هم حسامو صدامیزدم امافقط صدای دعواشون بود انگارچیزی فهمیده بودن و بحث میکردن که اول باید چیکارکنن امامن متوجه منظورحرفاشون نبودم الان فقط بایدپیداشون میکردیم.رویادستمو ول کرده بود وخودش هم دنبالشون میگشت دیگه به نقطه ای ازکلبه رسیدم که حس کردم تاریک ترین قسمت بود.یکدفعه صداشون قطع شد

ـ حسام...رویا

اماکسی جواب نمیداد،حس کردم کسی کنارم ایستاده.

ـ رویاتویی؟الان وقت شوخی نیست.رویامن نمیبینمت دستمو بگیر.رویا..

اما صدای نفسی که میشنیدم صدای رویا نبود.یعنی من کجام؟تاحالاکه پیشش بودم.صدای نفسای خشدارش هرلحظه بهم نزدیکترمیشد تاجایی که حس کردم دقیقاروبه رومه.لرزم گرفت احساس سرمای شدیدی کردم.دستمو بردم جلو با چیزسفتی برخورد کرد نفهمیدم چی بود.باضربه ای که به صورتم خورد افتادم زمین جیغ میکشیدم اما انگارکسی صدامو نمیشنید،ضربه هایی که نمیدونم کی بهم میزد شکم،پهلو..پاهام کشیده شد جونی برای تقلاکردن نمونده بود تااینکه صدای حسام به گوشم رسید و باگفتن(بسم الله الرحمن الرحیم)پاهام آزاد شد.نورگوشیش چشمامو اذیت میکرد.اشک صورتمو پرکرده بود،به زور تونستم حرف بزنم

ـ ح..ح..س.سام

حسام ـ من اینجام شیدا نترس

اومد کنارم و رودستاش بلندم کرد تمام تنم دردمیکرد و فقط اشک میریختم.نمیتونستم حتی آه بکشم.این چه عذابی بود خدایا مگه من چیکارکردم؟

ـ رویا

بعدازینکه دست شیدارو ول کردم حس کردم گمش کردم چون نزدیکم نبود صدای بلند اون دوتاهم نمیذاشت هیچ صدایی بشنوم

romangram.com | @romangram_com