#خانه_وحشت_پارت_35
بی اختیارگفتم: چرا؟
ـ همینجابمون.
صداش خش دار و سرد بود.مثل باد تو گوش میپیچیدو لرزش بدی به بدن میداد.دستی دورم گره خورد.اما هرچی رو شکمم بادستام گشتم هیچ دستی پیدانکردم.
ـ تو کجایی؟چی هستی؟
ـ یه دوست.نترس و کنارم بمون.امانترس.
تازه یادم اومد چطور من تاحالانترسیدم؟اگرمیترسیدم ممکن بود تاالان بمیرم.بازم انگارذهنمو خونده
ـ هنوزنوبت تو نشده،صبرداشته باش.
بی اختیار چشمام سنگین شدوافتادم.
ـ رویا
به کلبه رسیدیم.حسام و رامین رفتن داخل نورگوشیو چرخوندن اجازه نمیدادن بریم داخل.میدونستم ترانه نفسش الان گرفته و واسه همین عقب افتاده نگرانش نبودم بلاخره خودشو میرسوند.شیدا که همش استرس داشت رنگشم فرقی باگچ نداشت.صدای حسام و رامینو میشنیدم که باهم حرف میزدن متوجه حرفاشون نمیشدن فقط شنیدن صداشون ازدلشوره ها کم میکرد.نگران تران شدم تاالان باید میرسید
ـ شیدا،تران چرا نیومده؟نکنه مشکلی پیش اومده؟
شیداـ نه بابا الان میاد.وقت مسابقاتم همین بود یادت رفت؟
romangram.com | @romangram_com