#خانه_وحشت_پارت_34
شیداـ اگه بود من میدیدمش،صداش خیلی مبهم بود ودقیقا کنارگوشم بود.
وقتی اینو گفت تنش لرزیدو ازترس دوباره رنگش پرید.حسام باعصبانیت ازمبل بلندشد و به سمت بالکن رفت،بدون نگاهی به ما درو بازکردو به سمت باغ رفت.شیداباسرعت به سمتش دوید.
شیدا ـ حســـــــام..نرووووو.
حسام بی اهمیت فقط پیش میرفت به طرف کلبه.ماهم پشت سرش میدوییدیم و صداش میزدیم.رامین خودش رو به حسام رسوندو بازوشو گرفت
رامین ـ چیشده حسام؟چرااینطوری شدی؟مگه نمیبینی دختراترسیدن؟
حسام نگاهی به صورت رنگ پریده ی ما کرد
حسام ـ نمیتونم اجازه بدم کسی به شیداآسیب بزنه،تومیتونی؟
رامین به چشمام نگاه کردو اخماش رفت تو هم.
رامین ـ نه.
باتعجب به هردونگاه کردم،اینا چی میگن واسه خودشون؟!!چرابیخودی دور ورداشتن؟ حسام لبخندی ازرضایت زد
حسام ـ پس بریم.
هردو به سمت کلبه میدوییدن و ماپشت سرشون.نمیتونستم تندتربرم خسته شدم،نفسم گرفت.کمی ایستادم و آرومترراه رفتم.رویاوشیداهواسشون به من نبود.فاصلشون ازم بیشترشد،میخواستم سریعتر برم امانمیتونستم.انگاریه چیزی مانع سرعتم بود.کم کم حس کردم نمیتونم راه برم.چیزی جلومو گرفته بود،چیزی که نمیدیدمش ولی کاملاحسش کردم،شک نداشتم که یه دست بود.انگاری ذهنمو خونده بود.صدایی خشدار به سرعت باد ازگوشم گذشت
ـ تو نباید بری.
romangram.com | @romangram_com