#خانه_وحشت_پارت_33
حسام ـ خیلی قشنگ بود،یه انگشترنقره که دورتادورش نگین بود.
هر سه باتعجب به هم نگاه کردیم.
شیداـ اون انگشترمن بود،اونجا چیکارمیکرد؟
حسام ـ واقعا؟!!
شیداـ آره،خیلی ازوسیله هام گم شده.شایداونجاباشن.
حسام ـ میخوای دوباره برم؟
شیدابانگرانی نگاهش کرد.ایــــششش خفه نشی شیداتوهم بااین کارات.
شیداـ نه خطرناکه.
ـترانه
شیدا انگارچیزی یادش اومده باشه بانگرانی به مانگاه کرد
شیداـ من..من...تواون کلبه یه صدایی شنیدم،اون گفت حسام قربانیه و این تازه اولشه.
حسام ـ یعنی چی؟!!یعنی کسی اونجا زندگی میکنه؟
romangram.com | @romangram_com