#خانه_وحشت_پارت_32
رامین ـ آها..بیمارستان..بله چشم.
حسام خندید و رامین باتعجب بهش نگاه میکرد.ای مادرت بمیره هردوتونو کفن کنم،پسره نفهم.
بازوی حسامو گرفت و بلندش کرد.
ـ ترانه
شیدا به سمتشون رفت
ـ کجا دارین میرین؟حسام خوبی؟
حسام که بابودن شیداانگارکیلوکیلوانرژی بهش تذریق شده
حسام ـ آره عزیزم نگران نباش.
کوفت،زهرمار،سرتخته بشورنت چندش دیلاق.
شیداـ نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاد؟
حسام که دوباره براش یادآوری شدصورتش جمع شد واخماش رفت تو هم.حالش بهتربودو دست رامینو جداکرد ازدستش.روی مبل نشست و سرشو پایین گرفت
حسام ـ وقتی نورو توی کلبه چرخوندم متوجه شدم دیواراش همه خونیه و همه جاکثیف،سمت یکی ازاتاقارفتم،حس میکردم همش یه نفر داره پشتم میاد اماوقتی برمیگشتم کسی نبود.روی زمین یه انگشترخیلی قشنگ بود،خم شدم تا برش دارم که ازپشت بهم زدن.
شیداـ انگشترش چه جوری بود؟!!
romangram.com | @romangram_com