#خانه_وحشت_پارت_29


ـ سلام بفرمایید

رامین ـ شیداخانوم شمایین؟

ـبله خودمم

رامین ـ حسام پیش شماست؟

ـ آره ولی حالش خوب نیست.زمین خورده وبایدببریمش بیمارستان شمامیتونین کمکمون کنین؟

رامین ـ من جلوی درایستادم،منتظربودم بیادولی نیومد.امکانش هست بهش بگین بیاد؟خودم میبرمش بیمارستان

ـ ای بابا میگم حالش خوب نیست یعنی بیهوشه.

رامین ـ پس بیاین درو بازکنین

ـ بله حتما.

گوشی حسامو دادم دست رویا ورفتم به سمت در حیاط.درو باز کردم پسرجوونی واردشد،وقتی منو دید سلام کردو سرشو پایین گرفت.تازه فهمیدم منه خنگ وخاک برسرباتاپ وشلوارک اومدم.وای رویا وترانه هم یادشون نبود.اومدنه ناگهانی حسام،عصبانیتش بعدم باغ و...کلا یادمون رفت لباس بپوشیم.راهنماییش کردم توی خونه و گفتم چنددقیقه ای صبرکنه.رفتم توی اتاقمو لباسمو پوشیدم،واسه اون دوتا پاندا هم لباس گرفتم،رفتم توی باغ اون دوتاهم اول مثل چی همدیگرو نگاه کردن وبعدباخنده لباسشونو پوشیدن.رفتم توی پذیرایی و به رامین گفتم بیادتوی باغ که حسامو بیاریم.قامت رامین به اندازه حسام درشت نبود.قدبلندو چهارشونه مثل مردای خوش استیل بود.خاک تو سر چشم هیزم کنن آخه الان وقت این فکراست؟!!رامین حسامو روی کولش گذاشت و رفتیم توی خونه.رامین نبض حسامو گرفت

رامین ـ یه لیوان آب بیارین.

رویابه سرعت رفت تو آشپزخونه وبالیوان آب برگشت.رامین کمی ازآب توی دستش ریخت وروی صورت حسام پاشید،حسام کمی چشماشو بازکرد با گیجی به اطراف نگاه میکرد.


romangram.com | @romangram_com