#خانه_وحشت_پارت_28
صدایی نیومد،دوباره ودوباره صداش زدم
ـ حســـام..حســــام..کجایی؟
به قسمتی که نورضعیفی بود رفتم،وای نه،حسام افتاده بودو ازسرش خون میومد.کلبه ی عجیبی بود،ازبیرون انگارخیلی کوچیک بود اما ازداخل باتوجه به دوتااتاقش خیلی بزرگ بنظرمیرسید..وای من تو این وضعیت دارم به چی توجه میکنم؟!!رویاروصدازدم وگفتم بیادکمک.زورمون کم بودونمیتونستیم بلندش گنیم.خسته شدیم وافتادیم،که ناگهان صدای مبهمی مثل بادازگوشم گذشت
ـ اون یه قربانیه،این تازه اولشه.
باترس به اطرافم نگاه میکردم،به رویا خیره شدم
ـ توبودی؟
رویاکه ازخستگی عرقش راه افتاده بود گفت
رویاـ چی داری میگی؟بیابریم الان تران میترسه.
بلندشدیم وحسام روازکلبه کشیدیم بیرون که ترانم کمک کردوراحت ترتونستیم ببریمش.چندقدمی رفتیم که صدای گوشی حسام بلندشد
ـ ای وای گوشیشو جاگذاشتم.
به ترانه گفتم کنارحسام بمونه وبارویا باترس برگشتیم توی کلبه.گوشی رو برداشتم و به سرعت ازکلبه اومدیم بیرون،یه نفس عمیق کشیدم.تماسش از رامین بود،دوباره زنگ خورد،جواب دادم
ـ الو
رامین ـ سلام
romangram.com | @romangram_com