#خانه_وحشت_پارت_27
ـ پس دنبالم بیا.
تران و رویاهم متوجه منظورم شدن و همراهم اومدن.صداهادوباره شروع شدن واینبارحسام هم شنیده بود.
ـ شیدا
ترانه ورویا بازم صداهارونمیشنیدن،به طرف کلبه رفتیم
ـ میشه درو بازکنی؟
اول تعجب کرد ولی بعدش سرشوتکون دادو به سمت کلبه رفت که صداهاقطع شد.باتعجب به من نگاه کرد منم شونه هامو بالاانداختم.چندبارپشت هم به درضربه زد ودرآخر بلند بسم الله گفت که دربازشد.واردکلبه شدیم،بوی خیلی بدی میداد،همه جاتاریک بود.حسام چراغ قوه ی گوشیشو به اطراف چرخوند جیغ بلندی کشیدم که ترانه و رویااومدن داخل.چسبیدم به رویاوبغلش کردم فقط جیغ میزدم و نمیتونستم حرفی بزنم.رویا وترانه سعی داشتن آرومم کنن اما نمیشد.فقط به گوشه ی کلبه اشاره کردم وچشماموبستم که دوباره نبینمش.حسام نورو به اون سمت گرفت و گفت:وای نـــــه!!!
ترانه ورویاهم جیغ کشیدن.بعدازچنددقیقه سعی کردم اروم باشم.چشمام رو بازکردم و به بدن سگی که تکه تکه شده بود نگاه کردم،حالم داشت بدمیشد.
حسام ـ هرسه تاتون برین بیرون تامن همه جارو بگردم.
هنوزاولین صحنه ای که دیدم یادم نرفته،سر سگی که ازگردن و دهنش خون می چکید.چشمای مشکیش که انگارداشت ازکاسه درمیومد خیره بود به من.دهنش بازبود و دندونای خونیش زیر نور برق میزدن.به یادتکه های بدنش افتادم و حالم بدشد.نگران حسام شدم که بعدازچندثانیه صدای فریادش اومد.
ـ شیدا
به رویا و ترانه گفتم بیرون بمونن تابرگردم.میترسیدم،ازچی؟نمیدونم؟واردکلبه شدم
ـ حسام..حســــــام
romangram.com | @romangram_com