#خانه_وحشت_پارت_23

حسام ـ من؟؟؟؟؟!!!!!

ــ نه پس عمّم(عمه جونم ببخشییید)

حسام ـ شیدابسکن،چته آخه؟این حرفا چیه آخه؟

ـ اگر ببینم به این اذیتات ادامه میدی ازت شکایت میکنم.مطمئن باش.

حسام ـ شیداااااااااا

فهمیدم عصبانی شده چون جوری باتحکم گفت که روحم پرید(برگرد الان وقت چریدن نیست.ببخشید ادبم یکم پایینه.روحمه اختیارشودارم)

حسام ـ به قرآن من کاری نکردم،الان میام خونتون بیا درو بازکن.

بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع کرد.اشکام بی اراده راه افتادن و دست خودم نبود بهش بدو بیراه میگفتم وآروم ازپله هااومدم پایین صدای آیفون عصبیم کرد

ـ شیدا

آیفن رو زدم.تران ورویا چون توی باغ بودن صدای آیفن رو نمیشنیدن.تا خودمو برسونم به در،دربه شدت بازشدو به دیوارخورد.قامت حسام تو چهارچوب در جاشد.بااخم و صورت عصبیش فهمیدم اشتباه کردم.تودلم ترس بدی به وجوداومد.قطعااگه جیغ میزدم بچه هانمیشنیدن.پس تصمیم گرفتم برم کوچه ی علی چپ.باکمی ناز گفتم

ـ چیشده؟

اماانگارفیده نداشت چون یهو ترکیدو صدای انفجارش گوشموکرکرد.(نخندین عه)

حسام ـ شیداااااااااااا،چی داشتی پشت تلفن میگفتی؟کی اذیتت کرده ها؟چطورمن تاحالانفهمیدم؟دِ حرف بزن لعنتییییی.

romangram.com | @romangram_com