#خانه_وحشت_پارت_21
ـ من میرم یه چیزی پیداکنم تادروبازکنیم.
رویاـ منم میام باهات.
باترس گفتم
ـ نه رویا،خواهش میکنم،پیشم بمون.
رویاهم که صورتمودید قبول کرد.بعدازچنددقیقه ترانه بایه چوب بزرگ اومد.
رویاـ بچه هابه نظرتون عجیب نیست که در از داخل قفله؟یعنی ممکنه کسی توش باشه؟اگرم بود باصدای مابایددرو بازمیکرد.
من که نزدیک بود هرآن ازترس غش کنم گفتم
ـ نکنه کسی تاحالا اینجابوده؟
ترانه خندید
ترانه ـ نترس بابا،توی این کلبه ی داغون کی میتونه زندگی کنه؟
پشت هم چوب رو به درکوبید امادر هیچ تکونی نخورد.واقعا عجیب بود، هردوخسته شده بودن ومنم بی حال بودم.رویا که حالمودید کمکم کرد تا سرپا بایستم و برگشتیم قسمتی که وسیله هاروگذاشته بودیم.اما انگار وسیله ها کَم شده بودن.باتعجب به هم نگاه کردیم،احساس سرماکردم وبدنم میلرزید.خدایامن چرااینطوری شدم؟رویا دورم پتو گذاشت
رویاـ سردته؟میخوای ببرمت تو اتاقت؟
سرمو تکون دادمو باکمک رویا رفتم اتاقم وروی تخت نشستم.وقتی مطمئن شدم رفته شماره ی حسام رو ازکیفم برداشتم و فوراً بهش زنگ زدم،بعداز چندبوق جواب داد
romangram.com | @romangram_com