#خانه_وحشت_پارت_20
ـ حســـــــــاااااااااام
ترانه باتعجب نگاهم میکرد.
ـ شیدا
صداها قطع نمیشدن.صدای چندتا زن بود که باناله و زجه میگفتن: از اینجا برین.
رویاهم که همش حسامو صدامیزد.به خودم اومدم ودست رویا وترانه روگرفتم و باقدمای لرزون به سمت صدا حرکت کردم.
رویاـ چیکارمیکنی؟کجاداری میری؟
ـ ب..ب..بی..ییا
ترانه که شکه شده بود گفت
ـ شیدا بگو چی شده تا ماهم بفهمیم.
انگشت اشارموروی لبش گذاشتم تاساکت باشه.به سمت صدارفتم و هرلحظه نزدیکترمیشدم.بعدازردشدن ازکنارچنددرخت بلند به یه کلبه قدیمی رسیدیم و صدا قطع شد
ـ شیدا
داشتم ازترس میلرزیدم،چراساکت شدن؟صدای کی بود آخه؟به سمت در کلبه رفتم و چندباردرو هول دادم اماانگاری قفل بود.به دخترانگاه کردم باتعجب به کلبه خیره بودن.ترانه که تازه به خودش اومده بود گفت
romangram.com | @romangram_com