#خانه_وحشت_پارت_19
دستشو گرفتمو رفتیم به سمت ترانه.
شیداـ رویا حرف بزن چی میخواستی بگی؟
ـ شایداین کارازیرسرحسام باشه.
شیدا به فکررفت
شیداـ ازاونروزی که دیدمش پشت سرهم اتفاقای عجیب غریب میفته،آره شاید کاراون باشه.ولی چرا؟چرابایداینکاروبکنه؟
هیچ فکری توی ذهنمون نبود.رفتیم فست فود،حال شیدایکم بهترشده بود.ترانه حرفی نمیزد هنوز استرس غروب توی صورتش بود.شامو خوردیم ورفتیم خونه.چند هفته ای گذشت هرروز صبح میرفتیم دانشگاه وشب برمیگشتیم.آخرهفته هام میرفتیم بیرون،دیگه عادت کرده بودیم به وضع حاضر
ـ رویا
امروز جمعه ست و هوا عالیه این چندهفته ای که اومدیم فقط دو سه بار بارون اومد بقیه روزا ابری بود.ولی امروز هوا خوبه.قراربود بریم بیرون اما شیداگفت ناهارو خونه درست کنیم و توی باغ باشیم ماهم قبول کردیم.کمی تنقلات وخوراکی خریدیم،برای ناهار پلو مخلوط درست کردم،ترانه مشغول درست کردن کیک برای عصرونه شد،شیداهم ملحفه ای رو برداشت و بردتوی باغ ووسیله های موردنیازدیگه روهم به نوبت میبرد.ترانه کیک رو توی فر گذاشت رفت منم بعد ازچنددقیقه کارم تمام شدورفتم پیششون.تصمیم گرفتیم کمی توی باغ بچرخیم وببینیم چطوریه؟چون تاحالا فرصت گشتن توی باغو نداشتیم.باغ خیلی بزرگی بود،کمی که رفتیم شیدا ایستاد،به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود.ترس ازچشماش پیدابود.
شیداـ رو..رو..رویا
دستای یخ زدشو گرفتم
ـ چی شده؟
ـ یه..یه..یه صدایی می..ییاد.صدد..دای ن..نا..اله و جی..ییغ
هرچی تلاش کردم هیچ صدایی نشنیدم.پس از چی ترسیده؟نکنه دوباره حسام.. عصبانی شدمو بلند صداش کردم
romangram.com | @romangram_com