#خانه_وحشت_پارت_17

شیدا داشت باشیطنت نگاهش میکرد که حس کردم یه لحظه چشماش بیرون رستوران چرخیدوسریع روشوبرگردوند.حسام وقتی دید شیدادیگه توجهی نمیکنه خداحافظی کردورفت سمت مدیررستوران.ازشیدادلیل کارشوپرسیدم

شیدا ـ حس کردم یه چیزی شبیه سایه جلوی رستوران ایستادو به سرعت رفت خیلی عجیب بود.

ـ خیالاتی شدی.

شیداتوفکررفت،سفارشمونو آوردن و شاموخوردیم.باخستگی رفتیم خونه وخوابیدیم.

ـ رویا

صبح باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم و رفتم صبحانه رو حاضرکردم،دخترارو بیدارکردم و صبحانه خوردیم.سریع آماده شدیم وپیش به سوی اولین کلاسمون.کلاس اول ودوم خیلی خسته کننده بود چون فقط واسه آشنایی ومعرفی بود مثل بچه های ابتدایی پوووفففف.کلاس بعدیمون خوب بودچون بلافاصله بعدازمعرفی رفت سراصل مطلب که موضوع موردعلاقه هممون بود.استاد پناهی خیلی جوون بودو بیشتربچه هافکرمیکردن همسن خودمونه ولی چندسالی ازما بزرگتربود.همه ی دختراازلحظه ی ورودش شروع کردن به حرف زدن آخه انقدر آدم ندیده مگه میشه؟مطالب اصلی روبرامون بازگوکرد و ازمون خواست جلسه ی بعدی روتو فضای آزاد دانشگاه باشیم تا ذهنمون آزاد بشه،خلاصه استاد موردعلاقه ی همه ی بچه های کلاس شد چون خیلی باحال بود.خب کلاسای امروزتمام شد و بادخترازدیم بیرون.قراربودواسه شب بریم دریا،وای که من عاشق دریابودم.رفتیم خونه لباس برداشتیم و پیش به سوی دریا.وقتی رسیدیم تقریبا نزدیک غروب آفتاب بود،خیلی منظره ی قشنگی بود.مانتوهارو درآوردیم ورفتیم توآب،وای که چه آرامشی داشت.روی آب دراز کشیدمو ذهنمو آزادکردم،موج آب منو تکون میدادو به عقب میبرد.زمانی چشمامو بازکردم که صدای ترانه روشنیدم خیلی دورشده بودم،رفتم تو آب و خودمو بهش رسوندم.ازشدت موج دریاترسیده بود ونفسش نامنظم شده بود.دستشو گرفتم وباهم به سمت ساحل رفتیم.شیداهم مثل همیشه بیخیال توی آب نشسته بودوباموجابازی میکرد.ترانه ترسش کم شدوتونست راحت نفس بکشه.هیجان وترس براش مضربود.قلبش مریض بود وهربار هیجانی میشد نفسش میگرفت.

ـ رویا

ـ بهتری تران؟

ـ آره خوبم.

ـ میای بریم توآب؟

ـ الان نه.

ـباشه دوباره میام بهت سرمیزنم.

توی آب کمی قدم زدم و وقتی شدت موج خستم کرد برگشتم کنارترانه نشستم.تو فکربود،توچشمای یشمی قشنگش خیره شدم.واقعا صورت قشنگی داشت.پوستی به لطافت ماه،سفید،ابرو وموهای مشکی،چشمای سبزیشمی،دماغ قلمی ولبای قلوه ای.لبخندی زد

romangram.com | @romangram_com