#خانه_وحشت_پارت_15
ـ آروم باش آبجی چیشده؟
بعدازچنددقیقه آروم شد و اشکاشو پاک کرد.دوست نداشتم تواین حال ببینمش خیلی برام عزیزه.بغضمو قورت دادم،صورتشو بوسیدم
ـ ببخشید آبجی جونم.
رویابالبخندگفت
ـ توببخش عزیزم نبایدباهات اونطوری حرف میزدم ولی این شرایط واقعاسخته،کاش یه آشنایی اینجاداشتیم.وقتی کسی رونمیشناسیم چطورخونه پیداکنیم؟
کمی فکرکردموگفتم
ـ حسام...اگه بهش بگم حتما برامون خونه میگیره.
ترانه ـ حرفشم نزن،نمیشه بهش اعتمادکرد.
رویاماشینو روشن کرد
رویا ـ میریم بنگاه چاره دیگه ای نداریم.
تمام بنگاهای ملکی روگشتیم ولی کسی به ۳ تا دخترمجردخونه نمیداد.دیگه خسته وناامیدشدیم،تااینکه توی یه جاده ی روستایی یه بنگاه دیدیم و آخرین شانسو امتحان کردیم.به طور غیرقابل باوری بنگاه دار همون اول قبول کرد،خیلی عجیب بود ولی چون خسته بودیم دیگه حوصله ی فکرکرد ن به این مسئله رونداشتیم.سه تا ساندویچ خریدیم ورفتیم تو ماشین خوردیم.صبح زودبیدارشدیم ورفتیم رستوران،صورتامونوشستیم و یه صبحانه ی توپ زدیم به بدن.حالاپیش بسوی بنگاه آقای حسینی.همراه آقای حسینی رفتیم طرف خونه.وقتی واردخونه شدم احساس خفگی میکردم که بعدازچندثانیه عادی شد حالتم.فضای خونه برام سنگین بود.ولی اهمیتی ندادم.خونه ی ویلایی قشنگی بود،حیاط وباغ خیلی قشنگی داشت.خونه مبله بود وخیلی خاک گرفته بود ولی بازم قشنگ بود دوطبقه بود و طبقه ی بالا فقط اتاق بود.پایینم آشپزخونه،یه اتاق بزرگ،یه پذیرایی.حمام و دستشویی بود خلاصه اینکه خوب بودو ازسرمونم زیادبود.(مدیونی اگه الان بگی چقدرپرحرفه چون ناراحت میشم).قرارشد رهن کنیم خونه رو چون حوصله ی اجاره کردن نداشتیم تا خرجمون اضافه نشه.با خانواده هامون هماهنگی کردیم و اوناهم به سهم ما سه تا پولو ریختن به حساب آقای حسینی.
ـ رویا
چندروزی گذشت وکارای نظافت وخاک گیری خونه تمام شد دیگه عادت کردیم به خونه ی جدیدمون.خونه ی خوبی بود اماهواش انگارسنگین بود،مخصوصا که شباخیلی احساس خفگی میکنم.
romangram.com | @romangram_com