#خان_پارت_8
رفته رفته همان نیمچه هوشیاریای که داشتم هم از بین رفت و به عالم بیخبری
فرو رفتم.
*******
چشم باز کردم؛ سرم از درد درحال انفجار بود و چشمهایم همه جا رو تار میدید.
فضای پیش روم برام غریبه بود؛ آهسته سر چرخوندم؛ پشتیهای ترکمن به
دیوارهای کاهگلی اتاق تکیه داده شده بود فرش ِ ابریشمی روی زمین پهن بود و
من روی تشک نرمی که به نظر میرسید از پشم گوسفند درست شده باشد،
خوابیده بودم.
آهسته با فشار آرنجم به زمین، سر جام نشستم؛ سرم به طرز عجیبی گیج میرفت
و درد میکرد.
گیج و مات نگاهم دورتادور اتاق میچرخید؛ خدایا من کجا بودم؟
در اتاق با صدای قیژقیژمانندی باز شد و یک زن سن و سال دار با یک مجمعهی
مسی در دست وارد اتاق شد.
با دیدنم سریع مجمعه رو روی زمین گذاشت و نگران پرسید:
-خوبی خانم جان؟
دستم رو به سرم گرفتم و با صدای گرفتهای پرسیدم:
-من کجام؟ چی شده؟
-یادت نیست؟
-چی رو؟
-شما رو علیرضا خان آوردن اینجا! گفتن بهتون برسیم تا حالتون بهتر شه. قرار
شد وقتی بهوش اومدین بهشون خبر بدیم.
علیرضا خان... علیرضا خان... ای وای، هادی...!
romangram.com | @romangram_com