#خان_پارت_6

زیر غذایی که برای شامش پخته بودم را خاموش کردم و همانطور که از مطبخ
بیرون میآمدم، گفتم:
-حاضرم، بریم.
سر تکان داد و سمتم آمد که ناگهان در خانه به یک ضرب باز شد.
جیغی از ترس زدم و عقب پریدم؛ علیرضا بود، پسر خان!
اسلحهی شکاریاش در دست داشت و آن را آمادهی شلیک مقابل هادی گرفت.
نگاهش به خون نشسته بود و از شدت عصبانیت به کبودی میزد.
دیدن او در آن وضعیت من را میترساند، ولی وقتی چشمم به هادی که رنگش
مانند ماست سفید شده بود و به وضوح میلرزید، خورد، ترسم هزار برابر شد.
او چه کار کرده بود مگر؟!
مقابل هادی ایستادم و با لحن لرزانم گفتم:
-آقا، آقا التماس میکنم. آخه تقصیر هادی چیه؟ گرگ به گله زد، اون چه گناهی
داره؟
نگاه علیرضا همچنان به هادی بود و با لحنی که میلرزید و به وضوح خشمش را
به رخم میکشید، غرید:
-گرگ به گله زده؟ اون گرگی که ازش حرف میزنی پشتت سنگر گرفته. به یک
گوسفند احمق به اسم علیرضا حمله کرد، منتهی نمیدونست این گوسفند اگه
زخمی بشه، عین خودش گرگ میشه...!
سمت هادی چرخیدم؛ چشمهایش از اشک خیس بود.
پاهایش لرزیدند و روی زانوهایش فرود آمد. سکسکهاش از ترس و بغضی بود
که دیوارههای گلویش را میلرزاند:
-آقا، آقا التماستون میکنم. پریماه جز من کسی رو نداره، بهم رحم کنید. التماس

romangram.com | @romangram_com