#خان_پارت_5
هوا را عمیقاً به ریههایش کشید تا از شر نفس نفس زدن خلاص شود.
کلافه دستی به پیشانی کشیدم و پرسیدم:
-چه خبره؟ میشه واضح حرف بزنی؟
بازومو توی چنگ گرفت:
-هیچی نپرس. پسر خان دنبالمه، میخواد منو بکشه. دستش بهم برسه تیکه تیکهم
میکنه!
با چشمهای دریده از ترس پرسیدم:
-چرا؟
کلافه با دست آزادش چنگی لابهلای موهاش زد:
-گرگ به گله زد، یک دونه گوسفند زنده نموند. علیرضا اینو از چشم من میبینه.
باید بریم پریماه، وضعیت داغونه.
من را کشان کشان به داخل خانه کشاند.
با نگرانی گفتم:
-حملهی گرگ چه ربطی به تو داره آخه که اینجوری خودت رو باختی؟
-هیچی نگو، فقط لباس بپوش تا بریم. از اونجا هم میریم شهر، یک مدت شهر
میمونیم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برمیگردیم.
هول کرده بود. بعید میدانستم این هول کردن فقط و فقط بهخاطر حملهی گرگ
باشد. خدا میدانست چه کار کرده که پسر خان اینطور به جانش افتاده است؟
دامنم بلند و چیندارم را پوشیدم و موهای بلندم را زیر روسری بزرگم مخفی
کردم.
نگاه وحشتزدهاش از پنجره به بیرون بود. انگار نگران بود هر لحظه سر و
کلهی افراد خان پیدا شود.
romangram.com | @romangram_com