#خان_پارت_4
-خدااا!
********
گلدون گلهای شمعدونی رو روی طاقچه گذاشتم و با لذت روی برگهاش دست
کشیدم؛ لبخند روی لبهام از سر لذت بود. لذت تماشای این گلهای زیبا.
کاش پولش رو داشتم تا یک باغچهی بزرگ و قشنگ نزدیک خونه درست کنم.
باغچهای که توجه هر بینندهای رو جلب کنه.
از پنجره به بیرون زل زدم؛ خورشید درحال غروب بود. الانه که هادی گوسفندها
رو به طویله برگردونه و بعد از تعویض لباسهاش و گرفتن دستمزدش به خونه
برگرده.
از تصور برگشتنش چشمهام از خوشحالی برق زدند؛ خواستم از پنجره فاصله
بگیرم که چشمم به هادی خورد.
داشت سمت خونه میدوید و لباسهای تنش نامرتب بودند.
نگران از پنجره فاصله گرفتم و از خانه بیرون رفتم. روی بالکن باهم رودررو
شدیم؛ نفس نفس میزد. دکمههای پیراهنش باز بودند و کج و کوله روی تنش
نشسته بود.
هراسون پرسیدم:
-چی شده هادی؟ این چه وضعیه؟
سینهاش خس خس میکرد و همچنان نفس نفس میزد.
به سختی و بریده بریده گفت:
-باید... بریم...
-کجا؟
-میریم... خونهی... خالهت...
romangram.com | @romangram_com