#خان_پارت_3
کنارش چنگ زد و توی یک چشم بهم زدن از پنجرهی باز اتاق بیرون پرید.
همین حرکتش باعث شد به خودم بیام. سریع اسلحه رو از روی دوشم برداشتم،
سمت پنجره دویدم و بیرون رو به رگبار بستم؛ صدای جیغ و داد خدمه و کلفتها
بلند شد. همه وحشت زده به اینطرف و اون طرف میدویدند. ولی خبری از
هادی نبود!
درحالی که از زور خشم و غیرت نفس نفس میزدم، سمت سحر چرخیدم؛
وحشتزده پتو رو تا روی سینهی برهنهش بالا کشید و صدایی که از زور ترس
میلرزید، با لکنت گفت:
-علی... علی رحم کن... برات توضیح میدم... به خدا من... به خدا من...
نخواستم اراجیفش رو بشنوم. اشک تو کاسهی چشمم جمع شده بود. من بهخاطر
این دختر تو روی پدر و مادرم ایستادم ولی او...
-علی تو رو به عشقمون قسم من... من...
صدای شلیک گلوله برای همیشه لالش کرد. گلوله صاف وسط پیشونیش خورد و
به پشت روی تخت افتاد.
او افتاد و اشک من روی گونهم چکید.
خون از پیشونیش روی صورتش جاری شد.
اسلحه از دستم افتاد.
شکستم؛ با زانو روی زمین فرود اومدم. نگاهم خیره به جسد دختری بود که یک
روز دنیام بود.
اشکم بیمحابا میچکید و برای ثانیهای تصویر لبخند زیبا و دلبرش از جلوی
چشمم کنار نمیرفت.
سرم رو رو به آسمون بالا بردم و از ته دلم فریاد زدم:
romangram.com | @romangram_com