#خان_پارت_2

میپختم اومدن. برای اینکه خانم فکر نکنن فضولم ازشون چیزی نپرسیدم.
بیشتر از قبل کنجکاو شدم بفهمم مهمون همسرم کیه؟
-خیلی خوب. تو برگرد سر کارت من برم یک سر و گوشی آب بدم.
-چشم آقا، چیزی لازم بود صدام بزنید.
با رفتنش منم راهی طبقهی بالا شدم. سروصدایی از اتاقمون نمیاومد. معمولا
هر وقت دوستای سحر میاومدن، خونه رو روی سرشون میذاشتن.
دستم روی دستگیرهی در نشست و خواستم بازش کنم که صدای نالهای شنیدم؛
اخمهام به شدت درهم شد و با کنجکاوی گوش تیز کردم.
صدا،صدای سحر بود. دختری که دیوانهوار عاشقش بودم و علارغم مخالفتهای
خانوادهم باهاش ازدواج کردم.
این نالهها به شدت برام آشنا بود. صدای معاشقهمون بود! هر وقت موقع سکس
میخواست برام ناز کنه و شهوتم رو بالا ببره اینجوری ناله میکرد و حالا...
دستهام ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد و دستگیره بین انگشتهام لغزید.
دوباره صدای نالهش رو شنیدم:
-هادی!
نفسهام به شمارش افتادند. بیدرنگ دستگیره رو به پایین فشردم. در به یک
ضرب باز شد و وارد اتاق شدم.
صدای جیغ سحر، باعث شد برای ثانیهای نفس کشیدن رو از یاد ببرم.
برهنه بود. روی تختی که محل معاشقهی ما بود. تو بغل هادی بود، چوپان
پدرم...
مات به اونا خیره بودم. نگاه وحشتزدهی اونا هم روی من بود.
قبل از همه هادی به خودش اومد. دست دراز کرد و بلوز و شلوارش رو از

romangram.com | @romangram_com