#خان_پارت_33
آهسته به پهلو چرخیدم و دست سالمم روی بازوی آسیبدیدهم نشست؛ نمیدونستم
قراره عاقبتم با این مرد که از کینه و نفرت پر بود به کجا قراره ختم بشه، فقط
امیدوارم یک روزی دلش به حالم بسوزه و ولم کنه.
پلکهای سنگینم روی هم افتادند و من تمام مدت به این فکر میکردم که باید
شاکر خدا باشم که من رو از دست اون گرگ نجات داد یا وحشت داشته باشم از
اینکه گیر یک گرگ درندهتر و بیرحمتر افتادم!
**********
با برخورد پرتوهای خورشید به صورتم، چشم باز کردم. توی همون اتاقی بودم
که شب گذشته بهش تبعید شده بودم.
سر جام نیمخیز شدم؛ بازوی دستم به شکل بدی میسوخت.
دستی به موهای بلندم کشیدم؛ شالم روی بالش افتاده بود و بافت موهایم باز شده
بود.
موهام بلند و تا زیر باسنم بود. همیشه باید میبافتم تا بتونم جمعشون کنم وگرنه
توی دست و پام بود و میشد بلای جونم! منتهی حالا با این دست آسیب دیده
نمیدونستم چجوری باید موهام رو جمع کنم.
پتو رو از روی پاهام کنار زدم و خواستم از جام بلند شم که در باز شد. گلبانو پا
به اتاق گذاشت. با دیدنم با لحن مهربونی گفت:
-سلام دختر جون، بهتری؟
خسته سر تکون دادم.
سمتم اومد و گفت:
-علیرضاخان گفتن شما رو ببرم تا با مادرشون آشنا شید!
اگه بگم اون لحظه چیزی نمونده بود چشمام از کاسهی سرم بیرون بزنه، دروغ
romangram.com | @romangram_com