#خان_پارت_34
نگفتم!
-من؟ با خانم بزرگ؟
-بله.
-چرا؟
شونههاش رو از سر ندونستن بالا انداخت:
-نمیدونم والا مادر. به من فقط گفتن شما رو ببرم. خانمبزرگ دیروز با آقا رفته
بودن شهر. آقا بیمارستان بستری شدن اینطور که پیداست وضعیتشون وخیمه.
خانم هم برگشتن تا اوضاع اینجا رو سر و سامون بدن.
تن صدام رو کمی پایین آوردم:
-خانم بزرگ میدونه پسرش دو نفر رو کشته؟!
سربه زیر انداخت و سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد:
-متاسفانه بله! مادر سحر خانم امروز صبح اومده بود اینجا. خواب بودی و ندیدی
چه جنگی به پا شد. اگه جلوی علیرضاخان رو نمیگرفتیم اون زنم به قتل
میرسوند. وقتی آقا اسلحه رو سمتش گرفت زن بیچاره گرخید و فرار کرد.
ابروهام از تعجب بالا پریدند:
-اومده بود اینجا چیکار؟
پوزخند تلخی زد:
-اومده بود حقالسکوت بگیره بهخاطر مرگ دخترش!
اینبار جفت ابروهام بالا پریدند و اون ادامه داد:
-اون زن خیلی بیرحمه، با بچههاش تجارت میکرد. برای اینکه دخترش بشه
زن علیرضاخان خدا میدونه چقدر خونه و زمین کشاورزی و باغ گرفت! انگار
دخترش رو فروخت. حالا از جنازهی دخترشم پول میخواست. میگفت اگه
romangram.com | @romangram_com