#خان_پارت_32

به محض بسته شدن در، سمتم چرخید و با لحن ترسناکی پرسید:
-چرا فرار کردی؟
عضلات منقبض شدهی تنم رو بیشتر جمع کرد و با چشمهایی که از زور ترس دو
دو میزد، نگاهش میکردم.
سری به تأسف چرخاند و گفت:
-حتماً جسد اون کثافت رو دیدی، اگه نمیخوای همونجور سلاخیت کنم، روی
اعصابم نباش!
جرئت نداشتم بیشتر از اون التماسش کنم دست از سرم برداره. از حالت قیافهاش
مشخص بود که بیش از حد عصبی و غیرقابل کنترله!
سکوتم رو که دید، نیشخندی زد:
-خوبه.
و از جاش بلند شد و سمت پنجرهی اتاق رفت. خیره به ستارههای درخشان و
ماهی که انگار تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا ظلمات شب را کمی روشن
سازد، گفت:
-بخواب! شانسی که آوردی این بود که قبل من اون گرگ پدرت رو درآورد! دلم
بهحالت سوخت، اینبار رو میگذرم.
سمتم چرخید و با چشمهای خمارش به من زل زد و ادامه داد:
-به نظرم بهتره ممنون اون گرگ باشی که بهت حمله کرد، وگرنه اگه سالم گیر
من میافتادی، غیرممکن بود بذارم زنده بمونی!
بیرحمیش رو با تک تک کلماتش به رخم میکشید و تنم رو میلرزوند.
انگار فهمید از نیش کلامش تا چه حد ترسیدم که چشم از من گرفت و مجدد به
آسمان پیش رویش زل زد.

romangram.com | @romangram_com