#خان_پارت_31

رومو جهت مخالفش برگردوندم؛ این مرد عزمش رو جزم کرده بود با زبونش
زجرم بده!
گلبانو به ناچار با پارچهای دهنم رو بست؛ توی چشمهاش به وضوح ترحم موج
میزد، ولی مگه جرئت ابرازش رو داشت؟
وقتی مشغول بخیه زدن زخمم شد، فقط جیغ میزدم. به کمک علیرضا دستم رو
مهار کرده بود. صدای جیغم زیر اون تیکه پارچه خفه بود و کسی نمیشنید. ولی
انگار همون صدای خفته حتی برای علیرضا لذت بخش بود که اونجور لبخند
میزد و همینکه چشمش به زخمم میخورد، درخشش عجیبی توی دو گوی
مشکی رنگش دیده میشد.
بعد از پایان کارش که تقریباً نصف جونم کرد، دستم رو با پارچهی سفید و تمیز
بست و دستمال رو از دور دهنم باز کرد.
نفس نفس میزدم و همچنان از درد ناله میکردم.
وسایلش رو جمع کرد و رو به علیرضا گفت:
-ببرمش تو اتاقمون؟
علیرضا چشمغرهای بهش رفت:
-خیلی عرضه داری مراقب باشی در نره؟
گلبانو شرمنده سر به زیر انداخت:
-ببخشید، نمیدونستم میخواد بره.
علیرضا کلافه با سرش به در اشاره کرد:
-بیرون. امشب رو اینجا میمونه تا فردا براش تصمیم بگیرم.
گلبانو «چشمی» گفت و سریعاً بیرون رفت.
حالا من موندم و این دیو سیاهی که انگار قصد جونم رو کرده بود.

romangram.com | @romangram_com