#خان_پارت_27
-گرگا!
با غیظ گفت:
-حقته بذارم تیکه تیکهت کنن، ولی حیف حیف که دنبال یک لذت دیگه میگردم.
از ترس تو خودم جمع شدم:
-چه لذتی؟
لبش به لبخندی کریهه کش اومد و چشمهای سیاه و نافذش رو تو چشمای ترسیدهم
دوخت:
-زجرکش کردنت!
رو از من گرفت و به راهش ادامه داد، ولی من مثل برق گرفتهها مات حرفش
موندم؛ منظورش چی بود؟ میخواست زجرکشم کنه؟!
بالاخره به روستا رسیدیم؛ دیگه توانایی راه رفتن نداشتم. تقریباً پاهام روی زمین
کشیده میشد. هوشیاریم رفته رفته داشت از بین میرفت. پیش چشمم به کل
خاکستری بود و جایی رو نمیدیدیم.
در یک لحظه زیر پام خالی شد و چیزی نمونده بود روی زمین بیفتم که مانعم شد.
با باقیموندهی انرژیم لب زدم:
-دیگه نمیتونم.
انگار متوجه حالم بود که اعتراضی نکرد.
پلکهای سنگینم روی هم افتاده بود، ولی حس کردم یک دستش زیر زانوم و
دست دیگهش دور کتفم حلقه شد و من رو از روی زمین کند.
لبش رو به گوشم نزدیک کرد و با صدای ترسناکی زمزمه کرد:
-باید زنده بمونی پریماه کوچولو. قراره حسابی باهم خوش بگذرونیم.
توی اون لحظه تمام آرزوم این بود که بمیرم. قبل از رسیدن به خونه از
romangram.com | @romangram_com