#خان_پارت_25
نبود.
جلوم زانو زد و فانوس رو مقابل صورت هردومون گرفت؛ با دیدن علیرضا،
برای بار هزارم نفس تو سینهام گره خورد.
او هم نفس نفس میزد، انگار کل مسیر رو دویده بود.
بریده بریده پرسید:
-داشتی... چه... غلطی میکردی؟
از ترس تقریباً لال شده بودم. کاش همون گرگ تکه تکهام میکرد و گیر او
نمیافتادم.
نگاهش از روی صورتم سر خورد و روی دست زخمیم که از درد میلرزید،
نشست؛ ریشخندی زد و با تمسخر گفت:
-انگار قبل از من یکی دیگه حسابت رو رسیده!
مجدد نگاهش روی چشمهای بیقرارم نشست:
-ابله! اگه من از راه نمیرسیدم میدونی چی میشد؟
با تته پته گفتم:
-می... خوام برم... دهمون.
یک تای ابروشو بالا فرستاد:
-برو، راه باز جاده دراز. منتهی اگه از خونریزی نمیری، صددرصد یک گرگ
دیگه بهخاطر بوی خونت بهت حمله میکنه. منتهی دیگه من برای نجاتت کاری
نمیکنم.
با اشک جاری روی گونهم پرسیدم:
-چی میخوای از جونم؟
به بازوی دست سالمم چنگ انداخت و من رو از روی زمین جدا کرد:
romangram.com | @romangram_com