#خان_پارت_24
-خدایا به امید تو، خدایا کمکم کن، خدایا کمکم کن.
ناگهان با شنیدن صدای چیزی که به سرعت به من نزدیک میشد، از حرکت
ایستادم. ولی حتی فرصت نکردم عقبگرد کنم و ببینم چی دنباله.
یک موجود با جسم سنگین روی دوشم پرید و من رو به شدت زمین زد.
از شدت ترس جیغ زدم که دندونهای تیزش توی بازوی دستم فرو رفت.
دوباره جیغ زدم و سعی کردم با دست آزادم پسش بزنم که پنجههای سنگینش رو
روی قفسهی سینهام گذاشت و تازه اونجا بود که فهمیدم موجودی که باهاش
درگیر شدم، یک گرگ درنده و گرسنهست!
ترس سستم کرد.
صدای فریادم درفضا طنین انداخت و گرگ رو حریصتر کرد.
بازوی دستم که لابهلای دندونهای تیزش اسیر بود رو به شدت کشید. انگار قصد
داشت من رو کشون کشون ببره.
جیغ میزدم و با دست آزادم به صورتش فشار میآوردم بلکه ولم کنه.
حس میکردم گوشتم چیزی نمونده از استخون جدا بشه!
درد داشت رفته رفته میرمقم میکرد و همچنان فریاد میزدم تا اینکه صدای بلند
شلیک گلوله در دم خفهم کرد.
گرگ بازوم رو ول کرد، زوزهای از درد کشید و کنارم روی زمین افتاد.
سریغ سر جام نشستم و بازوی زخمیم که خونش ازش فواره میزد و با دست
سالمم گرفتم.
نفس نفس میزدم و وحشتزده به گرگی که داشت جون میداد خیره بودم.
صدای قدمهای کسی که به سرعت سمتم میدوید رو شنیدم. فانوسی در دستش بود
دست دیگهاش اسلحهی شکاری رو حمل میکرد ولی چیزی از صورتش مشخص
romangram.com | @romangram_com