#خان_پارت_23

رو عقب بکشم که نشد.
مدام سر میخوردم و روش میافتادم.
با هزار مشقت خودم رو عقب کشیدم؛ از جام بلند شدم و با چشمهای دریده از
ترس و وحشت به جسد زل زدم؛ علیرضا گفت جسد رو انداخته توی کوهستان تا
گرگها تیکه پارهش کنن. یعنی الان من روی دامنهی کوه بودم؟!
نگاهم به سر و وضع خونآلود خورد؛ کف دو دستم رو تند تند روی لباسم کشیدم
تا خون رو از روش پاک کنم که صدای زوزهی گرگ از فاصلهی نزدیک، باعث
شد دست و پام فلج بشه و برای بار دوم نفس تو سینهم گره خورد.
آب دهنم رو قورت دادم؛ خدایا من کجا بودم؟
کورمال کورمال روی زمین دنبال فانوس گشتم؛ خبری ازش نبود. اینطور که
پیدا بود شعلهش خاموش شده بود.
حالا اگه گرگی بهم حمله میکرد بدون داشتن چراغ چجوری باید از خودم دفاع
میکردم خدا؟
نه، نباید تسلیم شم. باید برم. من باید از این ده خراب شده فرار کنم. اگه امشب
خوراک گرگای گرسنه میشدم برام بهتر بود تا اینکه گیر علیرضا بیفتم.
درحالیکه نفس نفس میزدم و از ترس کل هیکلم از غرق خیس بود، زیر لب
زمزمه کردم:
-میرم، میرم چیزیمم نمیشه. خدایا به امید تو.
کف دو دستم رو به دامن چیندارم کشیدم تا لجزی خون از روش پاک بشه و
حرکت کردم.
سرعت قدمام نسبت به قبل کمتر بود. بهخاطر وحشتی که داشتم.
زیر لب زمزمه میکردم:

romangram.com | @romangram_com