#خان_پارت_22
سرما وحشت داشتم. نفسم که عمیقا از سینهام بیرون میدادم مثل یک بخار به هوا
برمیخواست.
سلانه سلانه راه میرفتم. چندباری پام به سنگ و بوتههای خار گیر کرد و
سکندری خوردم. چیزی نمونده بود نقش بر زمین بشم که خودمو کنترل کردم.
دقیق نمیدونم چند دقیقه تو راه بودم. صدای زوزهی گرگ و پارس سگها تنم رو
میلرزوند. مطمئن بودم راهم رو گم کردم و از مسیر اصلی که منتهی به جادهی
روستا میشد، دور شدم.
اشکام بیاجازه روی گونهم راه گرفتن؛ نمیدونستم چه غلطی بکنم. بهترین کار
این بود که برگردم خونهی خان ولی مشکل اینجا بود که راه برگشت رو هم گم
کرده بودم.
باد شدیدی وزید و شعلهی فانوس رو کمنور کرد. ترسیده جیغ زدم:
-نه نه، خاموش نشو تو رو خدا خاموش نشو.
مشغول پیچیدن فیتیلهش بودم تا دوباره شعله بگیره که ناگهان سر خوردم و روی
زمین افتادم.
جیغی کشیدم؛ روی یک چیز لیز بودم. یک مایعی که به بدنم چسبیده بود.
متعجب دستامو بالا آوردم؛ از روی دو دستم خون میچکید.
چشمام از فرط تعجب و ترس گرد شدند.
نگاهم آروم آروم سمت پایین سر خورد؛ انگار یک جسد بود. صورت غرق در
خون، بدنش هم خونی بود. دست بیجونش که کنارش افتاده بود توجهم رو جلب
کرد؛ انگشتر دور نجف توی انگشت حلقهش بود. همون انگشتری که عموی
هادی براش از نجف آورده بود.
جیغم تو گلوم خفه شد. مثل آدمهای وحشت زده نفس نفس زدم و سعی کردم خودم
romangram.com | @romangram_com