#خان_پارت_20
من هم دراز کشیدم، چشمهامو بستم و جوری وانمود کردم که انگار خستهم و
قصد خوابیدن دارم.
دقایقی گذشت تا اینکه صدای نفسهای آرومشون بهم فهموند که هر سه از فرط
خستگی خوابشون برده.
آروم پتو رو از روی صورتم کنار زدم و بهشون خیره شدم؛ هر سه غرق در
خواب بودن. مشخص بود دوندگیهایی که از صبح داشتن حسابی خستهشون
کرده.
از جا بلند شدم و فانوس رو از لب پنجره برداشتم؛ ابتدا نورش رو زیاد کردم تا
توی تاریک ِی خونه به جایی نخورم که سروصدا ایجاد شه و کسی متوجهی فرارم
نشه.
در اتاق رو آروم آروم باز کردم تا صداش کسی رو بیدار نکنه.
از اتاق بیرون رفتم و در رو مجدد بستم.
فضای خونه برام ناشناخته بود. توی اون تاریکی هم نمیشد چیزی رو تشخیص
داد.
فانوس رو دورتادورم میچرخوندم؛ دنبال در خروجی اون خونه بودم. از سالن
بلند و بالایی گذشتم و بالاخره به در چوبیای رسیدم. در رو باز کردم. با دیدن
بالکن و باغ بزرگ خان، نفسم رو از سر آسودگی بیرون دادم.
پا به بالکن گذاشتم؛ نور مهتاب و ستارهها کمی فضا رو روشن کرده بود. ولی باز
هم نیازمند اون فانوس بودم.
از پلههای بالکن پایین رفتم؛ نسیم خنک شبانگاهی میپیچید و باعث شده بود لرز
کنم.
توجهای نشون ندادم؛ توی اون موقعیت تنها چیزی که برام مهم بود، این بود که
romangram.com | @romangram_com