#خان_پارت_19

هرسه نگاهی بهم انداختن و بعد بیحرف مشغول شدن. خدا رو شکر بیشتر از
اون اصرار نکردن.
بعد از صرف شام، نقره سینی خالی رو بیرون برد. گلبانو سه دست رختخواب
برای خودش و دو دختر پهن کرد. چراغ گردسوز رو خاموش کرد و قصد
خاموش کردن فانوس رو داشت که به دروغ گفتم:
-اگه میشه روشن باشه، من از تاریکی میترسم.
جفت ابروهاش بالا پریدن:
-چرا مادر؟ ماشالله سن و سالی ازت گذشته.
چونهمو روی دو دستم که روی زانوهای خم شده در آغوشم قرار داشت، گذاشتم
و جواب دادم:
-ترس ِ دیگه، سن و سال نمیشناسه.
آهی کشید و فانوس رو بالای سرم لب پنجره گذاشت. نورش رو تا حد امکان کم
کرد و گفت:
-بیا، اینم برای تو. هرچند نور مهتاب میافتاد تو اتاق و نیازی به فانوس نبود.
ولی اگه اینجوری راحتتری، حرفی نیست.
یک راست سمت تشکش رفت و روش دراز کشید.
زیور مشغول روغن زدن به دستاش بود و زیر لب غرغر میکرد:
-اینقدر با آب سرد لب چشمه لباس شستیم که پوستم ترک ترک شده. خسته شدم
از این وضعیت.
گلبانو که پشت به او به پهلو دراز کشیده بود، با چشمای بسته گفت:
-بسه زیور. چهار صبح باید بیدار شی ها. بخواب اینقدر غر نزن.
زیور نفسش رو کلافه فوت کرد و به پشت خودش رو روی تخت انداخت.

romangram.com | @romangram_com