#خان_پارت_16
میکرد.
میگفت هر روز صبح ساعت چهار وقتی هنوز آفتاب بالا نزده دوتا خدمتکار
تنور رو روشن میکنن تا برای صبحانهی خانواده نون تازه درست کنن. بیشتر
روزها نهار گوشت کباب میکردن. بعضی روزا که از غذاها میموند هادی برام
میآورد. کبابهاشون معرکه بود.
میگفت شام رو تا حد امکان ساده میخوردن. بعضی وقتا نون تازه با پنیر محلی،
بعضی شبا آب دوغ خیار، بعضی شبام املت با کره و تخممرغ محلی!
وقتی هادی از اینجا برام میگفت، آرزوم بود یکبار بیام و از نزدیک ببینم.
غذای سادهی اونا بعضی وقتا تنها غذایی بود که ما رعیتها میخوردیم. کباب
گوشت و مرغ رو من فقط روزهایی که هادی برام میآورد میخوردم و تا چند
وقت مزهش زیر دندونم بود.
ولی حالا از اینجا بودن متنفر بودم. نمیخواستم باشم. حس میکردم کل این
عمارت بوی تعفن خون میده! هرچند توهمی بیش نبود ولی من این بو رو به
صراحت توی مجراهای بینیم حس میکردم.
آفتاب رفته رفته درحال غروب بود و من از پنجرهی اتاق شاهدش بودم.
خدمتکارها درحال جمع و جور کردن حیاط بودن. فکر کنم کم کم هرکی میرفت
سر خونه و زندگی خودش! البته هادی میگفت سه خدمتکار بودن که خونهی خان
زندگی میکردن! ظاهراً جا و مکانی نداشتن و خان در عوض خدمتکاری و
سرویس دهی بیست و چهار ساعته اجازه داده بود اونا اینجا بمونن.
شب چادر سیاهش رو پهن کرد و تاریکی مطلق همه جا رو گرفت. اتاق تاریک
تاریک بود. حتی یک چراغ نفتی نداده بودن که روشن کنم! تا کی باید توی این
تاریکی مینشستم رو نمیدونم.
romangram.com | @romangram_com