#خان_پارت_126

بچهی مریم مرده، بیبرو برگرد بیرونش میکردن. منم هیچ جوری نمیتونستم
باهاشون مخالفت کنم. نمیتونستم خونهی خان رو ول کنم و برم. الکی که نبود،
خان یک روستا بود و به ساعت نمیکشید که پیدام میکردن.
برگشتم ده. کاسهی چه کنم چه کنم دستم گرفته بودم که برای گلبانو خبر آوردن
یک زن توی ده پایین دردش گرفته و میخواد زایمان کنه. قابلهی ده پایین نبود
برای همین اومدن سروقت گلبانو.
چی شد که دنبالش راه افتادم خودمم نمیدونم. گلبانو از اون زن برام گفت که
فقیر بود. نون نداشتن شب بخورن ولی شوهر زنه پی عیاشی و خوشگذرونی بود.
حتی حاضر بود بهخاطر پول زن خودشم بفروشه...
اون میگفت و منم غرق تو فکر زنم بودم. اینکه چجوری به مریمم بگم بچهمون
مرد. چیکار کنم که مادرم مریمو از خونه بیرون نکنه.
درگیر همین فکرا بودم که رسیدیم ده پایین و رفتیم سروقتشون. باورت میشه تو
طویله زندگی میکردن؟! زنه کور بود!
علیرضا تکانی خورد و چشمهاش گرد شدند.
-داشت درد میکشید، شوهرش بالای سرش رژه میرفت و بهش بد و بیراه
میگفت. تو عیش خودش غرق بود و سر زن داد میزد که چجوری شکم بچه رو
سیر کنن.
یک نگاه به اون مرد و یک نگاه به دور و برش کردم. میشد با کمی پول
راضیش کرد. کشیدمش کنار و بهش پیشنهاد خرید بچهشو دادم. از خدا خواسته
قبول کرد، میگفت دلش میخواد بره شهر یک زندگی جدید برای خودش بسازه
ولی بیپولی و این زن دست و پاشو بسته. منم گفتم خودم راهیش میکنم بره، از
بچهشم مثل چشمام مراقبت میکنم.

romangram.com | @romangram_com