#خان_پارت_125
لبهاشو روی هم فشرد و با درد زمزمه کرد:
-نتونستم.
علیرضا مبهوت پرسید:
-یعنی چی نتونستی؟
چشم روی هم فشرد و قطره اشکی که توی کاسهی چشمش جمع شده بود، روی
گونهش جاری شد:
-مریم بچهی دومش رو حامله بود. دکترا گفتن اگه اینم سقط شه، دیگه نمیتونه
بچهدار شه. مامان بزرگت از مریم بیزار بود، دنبال بهونهای بود که اونو از خونه
بیرون کنه و خواهرزادهش رو به عقدم در بیاره. بد کردن، خیلی بد کردن. به
من، به تو، به مریم...
بینیش رو بالا کشید و ادامه داد:
-ماهای آخر حاملگیش بود که یک روز مادرم از پله هولش داد. سریع
رسوندیمش بیمارستان، چند شبی بستری بود و درد کشید. دکترش گفت بچه تو
شکمش برده و باید به دنیا بیارنش. نمیتونستم همچین چیزی رو باور کنم. عین
چشمام ازش مراقبت کرده بودم تا اتفاقی براش نیفته ولی، فقط یک روز ازش
غافل شدم. کشتن، هم بچهمو، هم خودمو.
صداش از زور بغض میلرزید.
علی متعجب نگاهش میکرد. باور حرفهای پدرش براش سخت بود. این چه
نفرتی بود که راضی به مرگ یک جنین بودند.
دوباره بینیشو بالا داد و سعی کرد راحتتر حرف بزنه:
-از دکتر خواستم به کسی نگه بچهم مرده. بهترین خبر ممکن برای مامان بزرگ
و بابابزرگت بود. دنبال یک راه حل بودم، باید کاری میکردم. اگه اونا میفهمیدن
romangram.com | @romangram_com