#خان_پارت_124

-میترسم از زبون باز کردن. میترسیدم از شنیدن حقایق شوکه شی، ازم متنفر
شی و هیچوقت منو نبخشی. توی این دنیا فقط تو بودی که منو دوست داشتی.
تویی که من بدترین کار رو باهات کردم.
علیرضا دست دیگهش رو روی دست پدرش گذاشت و با لحن مهربانی گفت:
-این چه حرفیه بابا جون؟ چرا باید ازت متنفر شم آخه؟ آدم میتونه از پدر خودش
متنفر باشه؟
خان با درد چشم بست:
-من بابای تو نیستم علی!
اولین شوک رو چنان وارد کرد که لبخند روی لب علی خشک شد و مات زده به
باباش چشم دوخت.
هیچ کدوم خبر نداشتن از خانوم بزرگی که پشت در اتاق ایستاده بود و به
حرفهاشون گوش میداد. اشک توی چشمش جمع شده بود و قلبش بیقرار تو
سینهش میکوبید.
خان ادامه داد:
-من مریمو خیلی دوست داشتم، دوست داشتم شاد باشه، بگه، بخنده. ولی مامان و
بابام مانع بودن. هروقت به مریم توجه میکردم، پشت بندش کلی حرفای رکیک
مامان و بابامو میشنیدم. بدم میاومد از اینکه اینجوری غرورم رو جلوی
خدمتکارا خورد میکنن برای همین منم با مریم چپ افتادم. بهش ظلم کردم، خیلی
ظلم کردم. حامله بود، ماهای اولش و من خبر نداشتم. سر چی بود که اونجوری
کتکش زدم خودمم نمیدونم. بچهمون سقط شد و سقط شدنش مریم رو داغون کرد.
خودمو مقصر مرگ بچهم میدونستم، برای همین قسم خوردم اگه یکبار دیگه
حامله شد، مثل چشمام ازش مراقبت کنم، نذارم دوباره بچهم آسیب ببینه ولی...

romangram.com | @romangram_com