#خان_پارت_12
ریخته بود و لباسهای تنش نامرتب بود.
به من خیره بود، ولی به زن خدمتکار گفت:
-گلبانو، نگفتم این دختره بهوش اومد خبرم کن؟
گلبانو از جایش بلند شد و با لحن لرزانی گفت:
-ببخشید آقا. تازه بیدار شده، خواستم بهتون خبر بدم که...
عربدهاش من و گلبانو رو از جا پروند:
-بیرون!
گلبانو ابتدا نگاهی به من انداخت، سپس بیحرف بیرون رفت.
به محض رفتنش علیرضا چنان در رو بهم کوبوند که چهارچوب در لرزید.
چشمام رو از ترس بستم؛ اشک حلقه زده توی چشمم روی گونهم راه گرفت.
جرئت باز کردنش رو نداشتم. نمیخواستم اون رو ببینم. از نگاهش نفرت و کینه
میبارید.
درحالیکه در تلاش بودم ترسم رو مخفی کنم، پرسیدم:
-از جون من چی میخوای؟ چرا من رو آوردی اینجا؟
جوابم رو نداد. سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:
-انتقامت رو گرفتی دیگه. هم زنت رو کشتی، هم معشوقهش رو...
دستام ناخودآگاه مشت شدن و پر قدرت فشردمشون؛ قطره اشکی بعدی چکید، اونم
بیاجازه!
-حالا از جون من چی میخوای؟
لحنش سرد بود و خطی روی مغزم میکشید:
-باهاش بودی؟
آب دهنم رو قدرت دادم:
romangram.com | @romangram_com