#خان_پارت_118

خانوم بزرگ وسط راه از حرکت ایستاد و با اخمهای درهم به اونا زل زد.
علی سریع پایین پرید و فریاد زد:
-چه غلطی داری میکنی؟
اسلحهای که بین دستهاش بزرگ بود رو به آغوش کشید:
-حالا هرجا که میخوای برو.
علی خشمگین چشم بست:
-نکن!
-نمیذارم با اسلحه بری. باید از روی نعش من رد شی.
-اون لعنتی که تو دستت گرفتی خطرناکه، میفهمی؟
سرش رو بالا انداخت:
-نه، نمیفهمم. نمیخوام بفهمم! نمیذارم با اسلحه بری.
-چه خبره اونجا؟
صدای فریاد خانوم بزرگ هردو رو از جا پروند.
نگاه ترسیدهی پری سمت زن که عصازنان به اونا نزدیک میشد، چرخید.
علی از فرصت پیش اومده سو استفاده کرد، سمت پری پرید و اسلحه رو سمت
خودش کشید:
-بده من.
پریماه جیغی زد و دستش رو بند قسمت ماشه کرد:
-ولش کن.
-گفتم بده به من.
-نمیدم.
به شدت اسلحه رو کشید و دخترک ترسیده برای اینکه اسلحه از چنگش بیرون

romangram.com | @romangram_com