#خان_پارت_119

نره، خواسته دستش روی ماشه قرار گرفت و...
صدای وحشتناک شلیک گلوله، هر سه رو مات زده کرد.
چشمهای گرد شدهی علیرضا و مادرش خیره به پریماه بود که از درد لبهایش
روی روی هم میفشرد و سر اسلحه رو رها کرد و جفت دستهاش روی شکم
غرق در خونش نشست!
نگاه ترسیدهش سر خورد و روی خونی که چکه چکه از شکمش میچکید، قفل
شد.
علیرضا اسلحه رو رها کرد، با دو دستش در سرش کوبید و داد زد:
-چیکار کردی؟
کمر ظریف دخترانهش خم شد و پاهاش بیشتر از اون تحمل وزن سنگینش رو
نداشتند. تا خوردند و چیزی نمونده بود پخش زمین بشه که دو دست مردانه دور
کمرش حلقه شد و در آغوش او روی زمین افتاد.
باریکهی خون از گوشهی لبش جاری شد و علی نفهمید اون پردهی نازک اشک
چرا و به چه دلیلی پیش چشمش نقش بست.
چشمهای کشیده رفته رفته خمار شد و رنگ پوستش به سفیدی میزد.
با دست لرزانش به گونهی دخترک ضربه زد:
-بیدار شو، نخواب. نباید بخوابی پریماه بیدار شو...
خانوم بزرگ در یک قدمیشون ایستاد و با اخمهای درهم به تقلاهای پسرش که
سعی داشت پریماه رو بهوش بیاره، نگاه میکرد.
-بیدار شو پری، آخه این چه کاری بود کردی؟ به تو چه ربطی داشت که من کجا
میخوام برم؟ هان؟
صدای خانوم بزرگ گرفته بود:

romangram.com | @romangram_com