#خان_پارت_117
حالا که پسرش رو توی این حال میدید، دوست داشت بمیره! جز پسرش مگه کی
براش مونده بود توی این دنیا؟ کی؟
سری به تاسف تکون داد و از اتاق بیرون زد. پا که به حیاط گذاشت، پسرش رو
درگیر با همون دختر دید. دختری که از نظرش عالم خرابکنتر از اون وجود
نداشت.
علیرضا افسار اسبش رو توی دستش گرفت و خواست سوار شه که مچ دستش
اسیر دست لرزان پریماه شد و پریماه داد زد:
-نمیذارم بری، نمیذارم با این حالت بری.
به شدت دستش رو پس کشید، روی اسب پرید و بیتوجه به صورت غرق در
اشک دخترک داد زد:
-گفتم به تو ربطی نداره. اون زن خیلی وقت پیش باید میمرد. با اجبار کردن
سحر اون رو به من نداد که هیچ، بدتر اونو ازم گرفت. اگه سحر بهم جواب رد
میداد، اینقدر نمیشکستم که از خیانتش دارم میسوزم.
دستش از روی افسار سر خورد و روی قنداق اسلحه نشست:
-یک قتل دیگه؟ آره؟ یک قتل دیگه؟ مگه تو جانی هستی؟ تو قاتلی؟ اون زن
هرچهقدرم بد باشه، هرچهقدر بهت بدی کرده باشه ولی تو مسئول قصاصش
نیستی.
سمت پریماه خم شد و غرید:
-قانون برای رعیتا ساخته شده. من قانون قلمروی خودم رو خودم مینویسم
کوچولو!
پریماه فرصت پیش اومده رو غنیمت شمرد و اسلحه رو به شدت پایین کشید
جوری که بندش پاره شد و در دستش افتاد.
romangram.com | @romangram_com