#خان_پارت_113
عصبی با چند گام بلند خودش رو به او رسوند، یقهش رو توی چنگ گرفت و
مانند پر کاهی از روی زمین بلندش کرد.
پریماه رو کمی به خودش نزدیک کرد و خیره تو چشمای ترسیدهش غرید:
-هنوز نمیدونی نباید تو دست و پام باشی؟ نمیدونی ممکنه چقدر برات گرون
تموم شه؟
دستهای لرزون دخترک بالا اومد و روی شونههای مرد پیش روش نشست:
-بهم فرصت بده.
-که چی بشه؟
کمی این پا و اون پا کرد و بعد به سختی گفت:
-که کمکت کنم، که خوب شی! با این حجم از خشم و نفرت میدونی ممکنه چه
بلایی سر خودت بیاری؟
همچنان دندونهاش کلید شده روی هم بود:
-تو رو سننه؟!
کم مونده بود اشک نیش زد ِه ناشی از ترس درون چشمش بیرون بچکد.
صدایش ناشی از بغض لرزون بود:
-فقط میخوام کمکت کنم.
قفل دندونهاش برداشته شد و صدای فریادش تن لرزون دخترک رو در دستش
بیشتر لرزوند:
-نمیخوام، از تو و امثال تو کمک نمیخوام.
به شدت او را روی زمین رها کرد و بند اسلحه را در چنگ گرفت.
پریماه ترسیده گامی عقب رفت و نیمی از تنش رو پشت در نیمهباز اتاق مخفی
کرد.
romangram.com | @romangram_com