#خان_پارت_111

از اویی که کل شب رو بیدار بود و فکر میکرد.
به زنی که بهخیال خودش فکر میکرد متعلق به خودشه. ولی نه روحاً و نه جسماً
هیچ تعلقی به این مرد نداشت.
آهی کشید و نفسش بخاری روی شیشهی سرد پنجره ایجاد کرد.
هنوز چشماش متورم بود؛ از قطرات اشکی که شب و نیمه شب پشت پلکهای
خستهش مخفی کرده بود و مانع ریزشش میشد.
پرتوهای نارنجی رنگ خورشید، نوید روشنایی روز رو میدادند.
سر از شیشه برداشت و عقب کشید.
نفسهایش تنگ و مقطع شده بود.
حرفهای پریماه مانند پتکی در سرش کوبیده میشد.
چی شد؟ چرا نفهمید زنش، زنش نیست؟!
چرا نفهمید این زن دلش با او نیست؟
قلبش به یمن حضور مرد دیگری میتپد و لبخندی اگر گاهی روی لبش مینشیند،
از عطر حضور یکی از خدمه است نه او...
دستش مشت شد و با غیظ فشرد؛ چقدر دیشب خودش رو کنترل کرده بود عربده
نزند؟ چقدر کنترل کرده بود کل خونه رو روی سر اهالی خراب نکند؟ چقدر
خودش رو کنترل کرده بود سروقت مادر سحر نرود و دق و دلیش رو سر اون
خراب نکنه.
چرا سحر رو کشت؟ قبل از هر کسی اون زن باید میمرد. اون زنی که با
زیادهخواهی، با فروختن دخترش داغ روی دل این مرد گذاشت.
اون زن که خواسته یا ناخواسته علی و پریماه رو قربانی کرد.
کلافه دستی به صورتش کشید و موهاش که پریشون روی پیشونیش ریخته بود

romangram.com | @romangram_com