#خان_پارت_110

چشم بست و اشکش با سرعت بیشتری روی گونهش راه گرفت. اینقدر سرش رو
پایین انداخت که چونهش به قفسهی سینهش چسبید و علی ادامه داد:
-دلیل اون سرد بودنش، بیمحلیهاش، لبهای بی لبخندش، نگاه تهی از هر
حسش اون هادی بیهمه چیز بود؟
نتونست زبونش رو توی دهنش بچرخونه، تنها سر تکون داد و صدای هق زدنش
از صبری سخن میگفت که به سر رسیده بود.
دوباره از بازوی علیرضا آویز شدم:
-تو رو خدا بریم، الان شوهرش سر میرسه براش دردسر میشه.
نگاهش همچنان خشک شده روی تن و بدن دخترک بود.
چشم بست، او هم چشم بست و شکست.
برای اولینبار بود که قطره اشک جاری روی گونهش رو میدیدم.
بالاخره اونم شکست، غرورش، غیرتش، اصلا تموم مردونگیش تو اون خونه
شکست و روی سرش مثل یک آوار ریخت.
حالا اون موند و آوار، اون موند و راه نجاتی که باید از زیر اون آوار پیدا
میکرد، اون موند و اکسیژنی که رفته رفته زیر آوار تموم میشد و فقط گرد و
خاکی بود که گاهاً به ریههاش دعوت میشد.
اون موند و واقعیتی که مثل تشت بیآبرویی روی زمین افتاد و صدای نحسش تو
کل آبادی پیچید...
*****
سردرد گریبانگیرش شده بود. پیشانیش چسبیده به شیشهی سرد بارون خورده، با
چشمهای متورم و نیمهبازش به تکاپوی خدمه نگاه میکرد.
ساعت پنج صبح بود و همه درگیر آماده کردن صبحانه بودن و کسی خبر نداشت

romangram.com | @romangram_com