#خان_پارت_10

خوبی در انتظارت نیست.
دوباره صدام بالا رفت:
-چرا؟ گرگ به گله زده، چهارتا گوسفند کشته شده، تقاص چی رو قراره پس بدم
من؟
-کی همچین اراجیفی برات گفته؟
-هادی!
پوزخند زد و زیر لب زمزمه کرد:
-بیناموس!
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره گارد بگیرم، بهم زل زد و گفت:
-دیروز اینجا قیامت به پا شد. علیرضا خان از شکار بازگشته بود، برخلاف
بقیهی روزا زودتر برگشت. یک راست رفت سروقت سحر خانم، زنش. صدای
شلیک گلوله همهی خدمتکارها رو به تکاپو انداخت. رفتیم سراغشون ببینیم چه
خبره که دیدیم سحر خانم رو کشته!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و جیغ خفهای کشیدم.
ادامه داد:
-لخت و برهنه بود. فهمیدم داشته خیانت میکرده و آقا سر رسیده. زنیکهی نترس
حتی در اتاق رو قفل نکرده بود. البته کسی حق نداره بدون در زدن و کسب اجازه
دارد اتاق خانم یا آقا بشه. انگار برای همین خیالش راحت بوده. معشوقهش رو از
پنجرهی اتاقش آورده تو. بعدش اومده سر وقت خدمه و گفته مهمون داره کسی
مزاحمش نشه. سحر خانم خیلی ناخن خشک و بدقلق بود. برای همین کسی جرئت
نداشت وقتی اون دستوری میده خلاف دستورش عمل کنن.
دستمو پایین آوردم و مات از شنیدن این داستان پرسیدم:

romangram.com | @romangram_com