#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_9
هر چند كه پيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
"نه !از ماتيك پر رنگ بدم مي ايد."
"حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."
ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانم ماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فرو برد.
"محشر شدي دختر!"
مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بس تو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
كمي احساس غرور به من دست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
"ماري ,دست گل يادت نرود"
در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله ها را پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
ماريا دلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسي كرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راه افتادي!"
romangram.com | @romangram_com