#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_10
در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديد راهم انداختند!"
آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار مي آوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
احساس كردم زياد از برازندگي من خوشش نيامده است .
"داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده و يكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانم حرف ندارد."
خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويا بود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو از جمعيت بود.
خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفت و هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفته بودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
آرمينا حرف را عوض كرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تان جذابيت خاصي بخشيده است "
با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستاده ايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . و تو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانت را هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."
"ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
مادر مرتب غر ميزد و از رفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
"ماني خانم رزيتا به طرف ما مي آيد..."
romangram.com | @romangram_com